کتاب «در غیاب پدر» را که دست بگیری، اولین مطلب مهم بعد از عنوان، نام نویسنده است. «حکیم سروش» نویسنده این کتاب، جوانی متولد سال ۱۳۷۰ خورشیدی، در یکی از روستاهای ولایت غزنی است.
طرح جلد کتاب شاید در نگاه اول سؤالبرانگیز و جالب توجه نباشد، اما خواننده با خواندن کتاب به ارتباط طرح جلد و داستان روایتشده پی میبرد. اگر درختهای طرح جلد را با نگاه بالا بروی، در گوشه سمت راست به کادری قهوهایرنگ میرسی که نوشته است: رمان نوجوان. این اثر را نه یک رمان بلکه داستانی بلند میتوان دانست که با توجه به روایتش مناسب نوجوانان است.
«در غیاب پدر» روایت پسربچهای دوازده ساله است که در یکی از روستاهای افغانستان زندگی میکند. داستان با مشکلات او در مکتب آغاز میشود و با دغدغههایش ادامه پیدا میکند. همچنان که در داستان پیش میروی تازه در صفحه ۵۴ میفهمی شخصیت اصلی داستان همنام نویسنده است. حکیم بازیگوش بعد از رفتن پدر به ایران، مرد خانه شده و نمیتواند از رفتن به کوه، آبیاری سرِ زمین و آب آوردن از سر چشمه صرفنظر کند.
این داستان صد صفحه است و خواندن صد صفحه به زبان آسان است. تند و آسوده اگر ورق بزنی بخشبندیاش را متوجه میشوی، اما عنوان یا شمارهای برای بخشهای جداشده از هم نمیبینی. اگر هم صفحات آخر کتاب را نگاه کنی میبینی کامیابی در این ماراتن صد صفحهای، به سه برگه واژهنامه ختم میشود. واژهها ممکن است در نگاه اول برایت جالب یا حتی سخت باشند، اما نگران نشو.
کتاب را که شروع کنی در همان ابتدا میفهمی نوع روایت این داستان با دیگر روایتها متفاوت است. سروش در این داستان بلند نه فقط در دیالوگها بلکه روایت راوی داستانش را هم به لهجه هزارگی نگاشته است. هرچند این موضوع اثر را خاص و متمایز میکند، اما در بخشهایی از داستان باعث سرگردانی مخاطب میشود. انگار نویسنده دوست دارد نوجوان کتابخوان برای آشنایی با معانی برخی کلمات مانند «دستکول»، «ناق»، «شینگ» و «چراغ الکین» در لهجه هزارگی، به پرسشگری یا حدسهای خودش روی بیاورد. واژهنامه در برابر انبوه کلمات استفادهشده در روایت، کمجان است و به آن کملطفی شده. در جایجای کتاب از کلمات فارسی و مترادفهای آنها در لهجه هزارگی استفاده شده است، اما بعضیشان در واژهنامه نیستند؛ برای مثال گنگرکها و پچپچها، آماس و ورم، صفهگک و سکو. کلماتی همچون «پال»، «بتراق» و «شاخل» هم در واژهنامه هستند که به بازترجمه نیاز دارند.
روایت داستان نثری روان دارد، اما گاهی ممکن است با نایکدستیهایی مخاطب را از جریان داستان دور کند. بهعنوان مثال در نخستین حادثهای که شخصیت اصلی را درگیر میکند، نویسنده ابتدا از واژه «شلوار» استفاده میکند و بعد به «پتلون» میرسد.
مخاطب نوجوان حتی میتواند در بخشهایی از روایت به اشتباهات نگارشی هم برسد که از چشم ویراستار دور مانده است. مانند: «من هم دسترخوان را هموار میکند»، «مثل هر پس از چاشت آمدهام لب چشمه که آب ببرم» و «کار خانگیام را مرتب انجانم نمیدهم …»
نویسنده به فضاسازی خوبی از حکیم و مشکلاتش میپردازد، اما تا آخر داستان راز مگویی را با مخاطب باز نمیکند: این که داستان در کدام قریه از افغانستان اتفاق میافتد و چه نام دارد. همچنان که سختیها و مشکلات حکیم در داستان روایت میشود، تصمیمات او برای حل کردن مشکلاتش نقطه اوج داستان به شمار میآید و نویسنده، داستان را با یکی از تصمیمات حکیم به پایان میرساند.
پیشنهاد میکنم با همه نقدهایی که وجود دارد این اثر داستانی را که پیوندهای زبانی زیادی را زنده میکند از دست ندهید و بخوانید.