افسانه‌های سرزمین مادری

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غم‌خواری نبود. یک پیرزن زحمت‌کش بود که فرزندی به نام لیلَک سیاه داشت. لیلک بی‌اندازه بی‌کاره بود و می‌خورد و می‌خوابید و ‌کار نمی‌کرد. مادر از روشنایی صبح تا سیاهی شام کار می‌کرد و با مشقت غذا می‌آورد و پیش او می‌گذاشت، اما او بدون سپاسگزاری می‌خورد و از کم‌مزه‌ بودن شکایت می‌کرد و دشنام می‌گفت. مادر مهربانانه همین که صبح می‌شد باز کفش‌های گرجی ساغری‌اش را می‌پوشید و چادر سیاه‌رنگش را روی سر می‌انداخت و صبح تا شام کار می‌کرد. او از یک‌ طرف، از کار همیشگی خسته شده بود و از جانب دیگر پیری و ناتوانی‌ خودش را می‌دید و می‌فهمید مثل روزهای پیش کار کرده نمی‌تواند. فکر کرد: «اگر یک روز بمیرم روزگار پسرم چگونه می‌شود؟!» اندوه خودش را به لیلک گفت: «خودت می‌بینی مادر بیچاره‌ات پیر و ناتوان شده، کار کرده نمی‌تواند. شاید هم به‌زودی بمیرد و تو را تنها بگذارد. آن وقت با این سستی و بی‌کارگی چی می‌کنی؟!»
لیلک سخن مادر را تأیید کرد و گفت: «راست می‌گویی، آدم بی‌کاره و بی‌هنری شدم، اما مهربانی‌ها و دل‌سوزی‌های خودت مرا به این روز رساند. اگر به‌خاطر من این همه خواری نمی‌کردی و می‌گذاشتی کار کنم هرگز بی‌کاره و بی‌هنر نمی‌شدم. حالا نمی‌دانم چی می‌شود.»
مادر گفت: «من آسودگی تو را می‌خواهم. اگر این‌چنین است که گفتی، حال هم دیر نشده، از فردا مثل یک مرد کار کن و هنر خودت را پیدا کن.»
لیلک از جدایی مادر و خانه ترس داشت و نمی‌دانست می‌تواند کار و هنر خودش را پیدا کند یا نی، اما سخنان مادر دل‌گرمی داد. پس گفت: «فردا مثل یک مرد به شهرهای دوردست رفته، برای خود کار و وظیفه یافت می‌کنم.»
او بامدادان با مادر خداحافظی کرد و طی بیابان، طی بیابان، رفت و رفت و رفت تا به دشت وسیع و بی‌آب و علفی رسید. خسته و مانده کنار چشمه زیر درخت غلتید. هوا گرم و سوزنده بود و مگس‌های مزاحم به سر و روی او هجوم آوردند. او هم یک شاخة درخت را شکستاند و با همان مگس‌ها را پراکنده کرد. بعد روی سنگ زیر درخت نوشت: «هزار تایشان گریختند، هزار تا را کشتم، هزار تا را هم در راه خدا آزاد کردم.» نوشت و زیر سایه، پایان همان سنگ خوابید.
کاروان هزار نفری مقربان دربار پادشاه، در بازگشت به شهر از همان راه می‌گذشتند. کنار چشمه دیدند یک مرد قوی‌هیکل و تنومند زیر درخت خوابیده و بالای سرش نوشته است: «هزار تایشان گریختند، هزار تا را کشتم، هزار تا را هم در راه خدا آزاد کردم.» خیال کردند او هزار نفر را کشته، هزار نفر را متواری ساخته و هزار دیگر از دشمن را به اسیری گرفته و در راه خدا آزاد ساخته. پس او را به نام پهلوان مردافکن نزد پادشاه بردند. پادشاه جهت مقابله با دشمنانش به نیرومندی او ضرورت داشت. یک معاش هنگفت برایش تعیین کرد، خانة بسیار کلان و مجلل در اختیارش گذاشت و پنج هزار مرد جنگی زیر فرمانش قرار داد.
روز و روزگار گذشت و لیلک سیاه خورد و خوابید و پول‌های معاش خود را ذخیره کرد تا در یک فرصت مناسب برای مادرش روان کند.
یک روز پادشاه همسایه برای جنگ با پادشاه سرزمین لیلک لشکرکشی کرد و میان دشت وسیع و هموار بیرون شهر، خیمه و خرگاه زد و پادشاه را به جنگ طلبید. پادشاه فرمان داد پهلوان مردافکن را به میدان کارزار بفرستند. لیلک را لباس رزم پوشاندند و با اعزاز و اکرام نزد پادشاه آوردند. پادشاه هم دستور داد یک اسپ زورمند برای پهلوانش حاضر کنند، اما لیلک که به سوارکاری آشنایی نداشت و از اسپ قوی و تیزپا می‌ترسید وارخطا شد و گفت: «اگر اجازه باشد خودم اسپ خود را انتخاب کنم.» پادشاه اجازت داد و لیلک اسپ‌های زیادی را دید و از بین همه یک اسپ آرام و خموش را انتخاب کرد. برعکس تصور لیلک، این اسپ تیزترین و سرکش‌ترین اسپ دربار بود. همین ‌که خبر انتخاب اسپ بادپا به پادشاه رسید، شاه بی‌اندازه شادمان شد و اعتمادش به پهلوان بیشتر شد. لیلک بی‌اندازه از اسپ‌سواری می‌ترسید. پس، خواهش کرد هر دو پای او را زیر شکم اسپ بسته کنند. پاهای او را بسته کردند و فکر کردند این خواسته از جسارت و دلاوری اوست.
خلاصه، لیلک سیاه با یک سینه ترس و وحشت، سپر پیش روی گرفت و شمشیر از نیام کشید و جانب دشمن تاخت. اسپ تیزرو هر لحظه سرعتش را می‌افزود و سرکش‌تر پیش می‌رفت. لیلک از شدت ترس و نابلدی لجام را ایلا کرد و تقلا ‌کرد پیش از رسیدن به دشمن خودش را به زمین بزند. در راه یک درخت دید و همان لحظه سپر و شمشیر را انداخت و به درخت چنگ زد. درخت را دو دستَه چسپید و چون هر دو پایش زیر شکم اسپ بسته بود از اسپ نیفتاد و درخت از ریشه برآمد. لیلک همچنان که درخت را به‌دنبال می‌کشید فریاد می‌زد: «لیلک سیاه را بگیرید، لیلک سیاه را بگیرید …» یادش نبود هیچ وقت نام خودش را برای مردم شهر نگفته و همه او را پهلوان می‌گویند.
لشکر دشمن که دید پهلوان پوزبند اسپ را ایلا کرده و به‌جای سپر و شمشیر درخت را از ریشه کشیده و فریاد می‌کشد «لیلک سیاه را بگیرید»، هر کدام به یک سو گریختند. چون نام اصلی پادشاهشان لیلک سیاه بود و فکر می‌کردند او به قصد گرفتن پادشاه لیلک چنین بی‌پروا می‌آید. وقتی دشمن گریخت، لیلک باور کرد که یک پهلوان است و اگر بخواهد و خودش را باور داشته باشد می‌تواند هر دشمنی را شکست بدهد. پادشاه هم او را عزت و احترام کرد و دختر خود را به او نامزد ساخت. سی شبانه‌روز هندو را خام دادند و مسلمان را پخته، و به دشمنان نرسید تادیگی سوخته. مادر پیر پهلوان را هم به دربار آوردند تا با او زندگی کند.