توی خانه‌ی ما ممکن است وسیله‌ای خراب شود اما خراب نمی‌ماند چون پدرم صبح‌های جمعه به سراغ تمام وسایل از کار افتاده می‌رود و با پیچ‌گوشتی و انبردست به جان‌شان می‌افتد تا آن‌ها را تعمیر کند. اگر جانب انصاف را رعایت کنیم واقعا هم توی تعمیر کردن وسیله‌های برقی خوب عمل می‌کند. من در واقع شیفته‌ی لبخندی هستم که بعد از درست شدن آن وسیله‌ها می‌توانی بر لبش ببینی. لبخندی کاملا فاتحانه. این احتمالا یکی از خوشبختی‌های کوچک پدر من است، مثل تمام وقت‌هایی که خودش برایم بستنی موردعلاقه‌ام را می‌خرد و آن بستنی می‌شود یک خوشبختی کوچک و موقتی برای من.
پدرم آدم کم‌حرفی‌ست، یعنی راستش را بخواهید تا حالا نشده که یک مکالمه‌ی صمیمانه و طولانی با او داشته باشم اما توی تمام این سال‌ها فهمیده‌ام که او عاشق تاریخ و ماجراهای تاریخی‌ست. هر سریالی که به تاریخ و وقایع تاریخی مربوط باشد را دنبال می‌کند و همیشه هم دوست دارد ما علی‌رغم کارهای زیادی که داریم کنار او بنشینیم و سریال موردعلاقه‌اش را ببینیم. به خاطر همین علاقه‌اش سریال یوسف پیامبر را بارها دیده و حس می‌کنم اگر او روزی او را در کوچه پس کوچه‌های مصر یا کنعان رها کنیم به راحتی بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و راه خانه را پیدا کند. یکی از دلایل علاقه‌ی من به کتاب‌ها هم کاری‌ست که پدرم در کودکی با من و برادرم می‌کرد. او از کودکی ما را کنار خود می‌نشاند و برای‌مان بلندبلند از فتوحات جهانی و جنگ‌های تاریخی می‌گفت و اگرچه آن متون برای سن‌و سال‌مان مناسب نبود و هر شب توی رختخواب برادرم باران می‌بارید اما به کتاب‌خوان شدن‌مان می‌ارزید. هنوز هم خواندن کتاب‌های تاریخی برای بابا با عینک مخصوص به خودش یکی از خوشبختی‌های کوچک او محسوب می‌شود.
امسال تصمیم گرفتیم یک خوشبختی دیگر به خوشبختی‌هایش اضافه کنیم اما مشکل اینجا بود که پدر من معتقد است کادو دادن و به طور کلی جشن تولد گرفتن کار بیهوده‌ای ست. هربار که از ما هدیه‌ای دریافت می‌کند با خنده و کمی دلخوری می‌گوید «این‌ها نشد تحفه. پول‌هایتان را جمع کنید سال بعد مرا راهی کنید مکه!» پدرم واقعا کم توقع است. او نمی‌داند که ما پنج نفر اگر همه‌ی دارایی‌مان را روی هم بگذاریم شاید بتوانیم او را آخر هفته به شمال بفرستیم و ماشینی اسباب‌بازی برای کودک درونش بخریم. هر چند خوش‌حال کردن پدرم واقعا کار سختی‌ست اما ما تصمیم‌مان را گرفته بودیم. بعد از بررسی‌های بسیار به این نتیجه رسیدیم که یک جعبه ابزار زیبا و مدرن به او هدیه بدهیم. مگر می‌شود آدمی که شیفته‌ی تعمیر وسایل است از گرفتن چنین هدیه‌ای استقبال نکند؟ بالاخره روز موعود فرا رسید و پدر وقتی جعبه ابزار جدید را دید خیلی خوش‌حال شد. این را من از چشم‌هایش فهمیدم. اما هر کاری کرد در جعبه ابزار باز نمی‌شد! سرش را کنار دستگیره‌ی آن برد و آن را کمی تکان داد. چشم‌هایش برقی زدند و رو به من گفت «دخترم برو سریع جعبه ابزارم را از انباری بیار.» بله! دقیقا توی روزی که برایش جشن گرفته بودیم هم به فکر تعمیر کادویی بود که ما به او داده بودیم! به سختی جعبه ابزار سنگین و قدیمی‌اش را به اتاق آوردم و در همان حین سریال یوسف پیامبر هم شروع شد. پدرم که دیگر همه‌چیز را از یاد برده بود به تلویزیون خیره شده بود و هر چه که به او ماجرای جعبه ابزار را یادآوری می‌کردم فقط یک جمله می‌گفت «باش که سریال خلاص شود.» بعد از تمام شدن سریال تصویری که می‌دیدم جالب و جذاب بود! پدرم با جعبه ابزاری قدیمی سعی داشت جعبه ابزاری که ما به او هدیه داده بودیم را باز کند. حین انجام‌ش هم لبخند به لب داشت. این تصویر تا همیشه توی ذهن من می‌ماند. تمام پدرها و خوشبختی‌های کوچک‌شان را دوست دارم.