نویسنده: لیلا پارسافر
صبح در بازارچه طور دیگری شروع شده بود. جوریکه دکاندارها هنوز کلید در قفل نینداخته بودند از بقیه میپرسیدند: «خبر تازه را شنیدید؟»
همه کم و بیش شنیده بودند. خبر برگشتن جنازۀ بابُرشاه از هند چیزی نبود که زود پخش نشود. آن هم بعد از چند سالی که از مرگش گذشته بود. بعضیها باور نمیکردند. جوانترها سؤال پشت سؤال میپرسیدند. یغما، شاگرد عطار که تازه پشت لبش سبز شده بود از بقیه هیجانزدهتر بود. تا دید تنور حرفها داغ شده از آبپاشی جلوی عطاری دست کشید و پرسید: «استخوانهایش تا حالا پودر نشده؟ برای چی باید گور به گورش کنند؟»
عطار «بسمالله»ی گفت و مشتی چوب زردچوبه ریخت در آسیاب سنگی. یکی دو بار دستۀ آسیاب را چرخاند و سر بلند کرد. رو به چند نفری که جلوی دکانش جمع شده بودند با لحن تحسینآمیزی گفت: «بهخاطر خاک!» یغما کیسۀ کوچک نعنای خشک را داد به پادوی پارچهفروشی. دلدرد چند روزهاش خوب نشده بود و میگفت شب چشم روی هم نگذاشته. یغما گفت: «بجوشان و روزی سه بار بخور. آب روی آتش است!» بعد دور از نگاه عطار، پوزخندی زد و با صدای بلند طوریکه بقیه بشنوند، پرسید: «خلیفه، خاک با خاک چه فرقی دارد؟»
عطار به یغما که میرفت پشت آسیاب بنشیند، گفت «تو چرا از وقتی آمدی کابل اینقدر بیقراری؟ چرا دم به دم برای بدخشان دلتنگی میکنی؟» ابروهای مشکی یغما در هم رفت. خواست بگوید بهخاطر مادر و خواهر و خانهشان. حرفش را خورد. همان پنچ شش ماهی که شاگردی عطار را کرده بود او را شناخته بود. میدانست استاد سر و زباندارش برای همین یک جمله هم هزار جواب توی آستینش دارد. بیرغبت سری به تأیید تکان داد و مِنمِن کرد: «این هم حرفی است! یعنی بابرشاه بعد از آن همه سالی که اینجا نبوده واقعاً دلتنگ شده؟»
«ها! حتماً دلتنگ میشده که وصیت کرده بعدِ مرگش بیاورندش کابل و اینجا دفنش کنند.»
صدای آهنگر بود. حرفش را که زد دو سه قدم از دکان عطاری دور شد و ایستاد وسط بازارچه. پی حرفش را گرفت: «آدمها دوست دارند هر جا هستند یک روز برگردند خاک خودشان. حتی بعد از مرگ!» نگاهش را دوخت طرف کوه شیردروازه و باغی که توی دامنهاش ساخته شده بود. شنیده بود قرار است بقایای جنازۀ بابرشاه گورکانی را آنجا دفن کنند. عطار دو مثقال فلفل سفارشی آهنگر را ریخت توی کاغذ و بقچهاش کرد. عطسۀ بلندی زد و خودش را رساند شانه به شانۀ آهنگر. مثل بقیه به کوه خیره شد و گفت: «اینجور که از قدیمیها شنیدم خودش دستور ساختش را داده بود.»
پارچهفروش هم که تازه به جمعشان اضافه شده بود، گفت: «ولی بعضیها میگویند این باغ را پسرش جهانگیر ساخته. انگار همو بوده که دستور داده دور همۀ باغهای سلطانی حصار بکشند!»
آهنگر آهی کشید و گفت: «هر کی ساخته که ساخته! چه فایده؟ ما که توی باغ را ندیدیم. میگویند خیلی قشنگ است.»
شاگرد پارچهفروش رنگپریده از دلپیچه پرسید: «چرا ندیدید؟»
یغما نگاه متعجبش را روی صورت بقیه گرداند و پرسید: «یعنی تا حالا هیچ کدامتان داخل باغ را ندیدید؟»
دو سه نفر شانه بالا انداختند و گفتند: «نه!» عطار کنایه زد: «باغ سلطان جای سلاطین است، نه ما! ما فقط تعریفش را از باغبانها و خدم و حشم خانوادۀ شاه شنیدیم. میگویند کلی دار و درخت میوه و آبشار دارد. شبیه بهشت است!»
آهنگر خندید: «مگر آنها بهشت را دیدهاند؟!»
همه به جز یغما خندیدند و دور آهنگر جمع شدند. یغما با خودش زمزمه کرد: «چرا مردم معمولی نباید آن تکه از خاک کابل را ببینند؟ مگر این خاک مال همه نیست؟» آهنگر شروع کرد به تعریف آخرین شنیدههایش از باغ. آهنگر از نهرهایی که توی شیب باغ جریان داشت میگفت. از دیوارهای سنگی و سنگهای مرمرش که به سفیدی شیر بودند هم گفت. گفت که میگویند معماریاش مثل باغهای ایرانی است. آهنگر شیرینزبانی میکرد و یغما هرچه را که او میگفت تصور میکرد. تصور میکرد از پلههای سنگی باغ بالا میرود. دست میکشد روی خوشههای انگورهای یاقوتی. دست میبرد توی آبهای خنک نهرهای باغ. حتی تصور کرد یک روز برمیگردد بدخشان. میرود تا مادر و خواهرش را بیاورد کابل. میآورد و میروند سمت کوه شیردروازه. میروند به تماشای باغ بابرشاه. مثل بقیۀ مردم، همۀ مردمی که مثل آنها برای اولین بار آمدهاند به تماشای باغ؛ باغ بابرشاه.
پس از داستان:
باغ بابر، یکی از مکانهای تاریخی شهر کابل است. این باغ را ظهیرالدین محمد بابر (1483 – 1530میلادی) از پادشاهان هندی-مغولی ساخته است.
بابرشاه علاقه زیادی به ساخت باغ و باغچه داشت. در زمانی که شاه بود هفت باغ در افغانستان ساخت که چهارتایش در کابل قرار گرفته. اگر روزی توانستید به افغانستان سفر کنید، حتما از این باغ دیدن کنید و عکسهای یادگاریتان را به ما هم بفرستید تا کیف کنیم.