اختیارالدین ایستاده بود روبه‌روی دروازة ورودی دژ. عجیب غمگین بود. منتظر یک اتفاق دیگر بود تا مطمئن شود روز شومی را از سر گذرانده. البته استراحتگاه بعد‌یشان او را بیشتر از این منتظر نگذاشت. بعد از آخرین وعدة غذایی که در یکی از کاروانسراهای نزدیک هرات خوردند که باعث شد تا ساعت‌ها از دل‌درد بنالد، توقع داشت استراحتگاه بعدی کمی بیشتر باب میل هر دویشان باشد. هرچه نباشد آن‌ها شاه فخرالدین و وزیرش اختیارالدین بودند که از هرات راهی قندهار می‌شدند برای سفری به‌اصطلاح کاری. این اولین سفرش همراه کاروان شاه به عنوان وزیر مملکت بود.
اختیارالدین شمشیرش را از غلاف درآورده، فرو کرده بودش داخل زمین. آه می‌کشید و به گرمی هوا لعنت می‌فرستاد. یکی از سربازها از کنارش رد شد. اختیارالدین رویش را برگرداند و سرباز را صدا کرد تا حرصش را روی سرباز بیچاره خالی کند. از گرمی هوا گفت، دل‌درد شاه، اینکه چرا هیچ کدام از بزرگان شهرها به استقبالشان نیامدند. به این نتیجه رسیده بود که وزیر مملکتی بودن آن‌چنان خیری هم ندارد. آخرش را با گلایه از دژی که قرار بود چاشت را در آن بگذرانند گره زد. تا خودش را لو ندهد و بگوید تمام آن بدخلقی‌هایش به‌خاطر قماری بود که در همان کاروانسرای نحس باخت.
آن شب ناگهان چند دزد راهزن بهشان حمله کردند. بیشتر سربازها از خستگی زیاد خوابشان برده بود اما خوشبختانه چندتا از سربازان به‌موقع متوجه شدند و آسیبی به شاه وارد نشد. دزدها چیزهای قیمتی به‌همراه چند اسب را با خود بردند. اختیارالدین هم موفق شد به آخرین دزد برسد و با شمشیرش او را زخمی کند و یکی از اسب‌ها را پس بگیرد.
سفر نصفه ماند و فردا صبح یک اسب، شاه، وزیر و تعدادی سرباز راهی هرات شدند. از دور سیزده برجِ دژ را دید. بلندترینشان بیست متر طول داشت. فهمید به نزدیکی مرکز شهر رسیده‌اند.
شب را در یکی از اتاق‌های دژ که کمی سالم‌تر از بقیه‌شان بود گذراندند. صبحش همگی ایستادند روبه‌روی دژ. زیر همان درختی که مدت زیادی شاهد نبرد‌های بسیاری بوده. اختیارالدین نگاهی کلی به دژ انداخت. شبش به تماشای حیاط اصلی نشسته بود و با خود فکر می‌کرد ای کاش صدها سال‌ پیش متولد شده بود. از قرن هفتش که خیری به او نرسیده بود. نسیمی گرم وزید و گرد و خاک به هوا بلند شد. اختیارالدین آهی کشید. سوار اسبش شد و همراه بقیه راه افتاد. لحظه‌ای برگشت و به دژ، سیزده برجش و حیاط اصلی نگاهی انداخت. به خودش قول داد که روزی برگردد تا دستور ترمیمش را بدهد. بعدها اسم خودش را بر سردر آن بزند و تبدیلش کند به چیزی فراتر از یک دژ معمولی برای محافظت نظامیان مقدونی در برابر شورشگران.