گلشهر یک محله باصفا و پررفتوآمد در مشهد است و بیشتر اهالی و کاسبهایش افغانستانیها هستند. من هم با دوستم مصطفی، اینجا یک بستنیفروشی خفن زدیم. کار و کاسبی ما داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک کافیشاپ درست روبهروی مغازه ما سبز شد و کاسهکوزه ما به هم ریخت. جوری که من و مصطفی را به فکر راه چاره انداخت.
مصطفی گفت: «من که میگم نصفهشبی از هواکش بالای کافه بریم توی قهوههاشون سم چغندر بریزیم. همچین پلمپش کنن که خودت بگی بس!»
بعد پارچه گردگیری را که توی دستش بود به سبک داشمشتیها پیچ و تاب داد. گفتم: «مثل اینکه فیلمای تخیلی زیاد میبینی. مگه شهر هرته؟!» و با نفرت به تابلوی open روی در شیشهای کافه و صندلیهای پر آن نگاه کردم. صورتهای خندان نشسته بر صندلیهای لهستانی، فنجانهای قهوه، برشهای کیک شکلاتی، قوریهای چای سیاه و لیوانهای لبالب چای سبز. آخر سرِ ظهر، در این هوای داغ مگر کسی نوشیدنی گرم میخورد؟ لعنت بهتان چایخورها، بیایید اینور خیابان بستنی بزنید بر بدن. همین موقع گارسون آمد و چند تا سانشاین با تزیینات میوه روی میز مشتریها گذاشت. لعنت!
سرم را چرخاندم سمت مصطفی و محض اطمینان پرسیدم: «گفتی سم چغندر؟ آره؟»
مصطفی لبخندی شیطانی زد: «میبینم که سر عقل اومدی. تازه لازم نیست بخریم. میریم سر همین زمینای کشاورزی راسته آوینی، حتماً پیدا میشه. بعد یه آشی براشون بپزیم … منظورم همون قهوهس.»
گفتم: «خنگول خواهر و مادر خودمم همین جا میان واسه قهوه. به مشتریا چیکار داری؟ من میخوام حال اکبر و اون شریکش رو بگیرم.»
مصطفی گفت: «مگه خصومت شخصی داری باهاشون؟ ما فقط میخوایم در کافیشاپشون رو گل بگیریم تا مشتریامون برگردن. همین.»
بله! درست گفته بود. من خصومت شخصی داشتم با اکبر. اما او روحش هم خبر نداشت. چرا؟ چون با شریک ایرانیاش آمده بود عدل روبهروی بستنیفروشیای که من کار میکردم کافیشاپ زده بود و کاسبی ما را کساد کرده بود. آخر مرد حسابی گلشهر به این بزرگی تو باید بیایی صاف توی کوچه سیبزمینیفروشها کافیشاپ بزنی؟ شاید روی نقشه اسمش خیرآبادی 27 باشد، اما برای ما گلشهریها همان کوچه سیبزمینیفروشهاست. بعد تو آمدهای کافیشاپ زدهای اسمش را هم گذاشتهای «شبهای منهتن»؟! ای منهتن بزند به کمرت! گلشهر کجا، منهتن کجا؟! آخر چه کسی سر ظهر پا میشود میآید در کافیشاپ منهتن قهوه و چای بریزد به خیکش؟! پاشید بیایید اینور بازار یک بستنی قیفی بدهم دستتان لیس بزنید، حالش را ببرید بابا.
در همین فکرها بودم که دیدم معصومه و دوستان مثلاً شاعرش دارند با لبهای خندان از آن جهنم مجسم بیرون میآیند. بفرما! این هم از خواهر و قُلِ ما! قدیمیها یک چیزی میدانستهاند که گفتهاند: «من از غریبهها هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد»! یک حساب سرانگشتی … شش … هفت … هشت نفر، ضربدر چهل تومن … سیصد و بیست هزاااار تومن! ای تیر به جگرت بخورد معصوم … مو درآورد زبانم بس که گفتم: «دوستات رو بردار بیار از کسبوکار داداشت حمایت کن. نه اینکه پولات رو بریزی تو چاه منهتن.» حالا حتماً باید توی جلسات شعر قهوه کوفت کنید؟ بستنی چه اشکالی دارد؟ به سبک سهراب سپهری «بستنی چه کم دارد از قهوه تُرک؟!» آن هم نوع قیفیاش!
من اولین کسی بودم که فکر زدن یک کافیشاپ درست و حسابی توی گلشهر به ذهنم رسید، اما نه پول داشتم، نه اینکه کسی با کارت آمایش به منی که هنوز هجده سالم هم نشده بود مجوز میداد! چه خیالها که نبافته بودم برایش. درست همین جا که حالا آنها دارند ادارهاش میکنند و از بغلش کیسهکیسه پول درمیآورند، توی رؤیاهایم متعلق به من بود. انگار یک جاسوس ذهنی همه آنچه را توی ذهنم بود و نبود به آنها لو داده و ایدهام را دزدیده و دو دستی تقدیمشان کرده باشد! این بود که درد داشت. که سوز داشت. بعد هم که سیل کافیشاپها مثل قارچهای سمی سرتاسر گلشهر را پوشاندند و من ماندم و دستگاه بستنیساز قیفی نیکنام مدل گلشهری تکفاز هرمتیک (ارزانترین در نوع خودش).
البته همین را هم حاجی، صاحبکار بابا گرفته بود و با چهار تا صندلی پلاستیکی آبی و یک میز فلزی گذاشته بودش داخل دکانی دو در سه که قبلاً تویش سیبزمینی میفروختهاند. با نام بستنیفروشی گلشهر. اوایل خوب درمیآورده اما بعد از دو سه ماه که دخل کم شده حاجی یک بپا گذاشته زاغسیاه شاگردش را چوب بزند و بله! طرف انگاری تخممرغ باشد، تو زرد از آب درآمده. با زرنگی و پدرسوختگی پول یک بستنی را میگذاشته توی دخل و شش تای بعدی را توی جیب خودش که انگار تهش هم سوراخ بوده و پر نمیشده! قضیه که لو رفت حاجی یک سکته ناقص را رد کرد و بعد از بیرون کردن شاگرد دستکجش، فرستاده بود دنبال من که به راستی دستهام ایمان داشت. چرا؟ چون بابا را میشناخت که آدم نمازخوان و حلالخوری است و من هم که سر سفره او بزرگ شده بودم. اما محض احتیاط و برای جلوگیری از تکرار اختلاس قبلی، مصطفی را هم گذاشت وردست من و هر دویمان را بهترتیب و جداجدا شیرفهم کرد که دیگر دوره آبباریکه و حقوق ثابت سر آمده. حالا همه دستمزدها درصدی است و تصاعدی. میشود گفت ما یکجورهایی شریک هم محسوب میشویم و هرچه فروش بستنی بیشتر باشد، پولی که قرار است به شما برسد بیشتر خواهد شد.
وقتی حاجی پیشنهاد آن کار را داد انگار پیشنهاد کار در «کارخانه شکلاتسازی چارلی» را به ما داده باشند، بیچون و چرا از همان لحظه که حرفش را زد، ایستادیم پای دستگاه. اصلاً کار با همین دستگاه بستنیساز قیفی نیکنام مدل گلشهر تکفاز هرمتیک بود که رؤیای داشتن یک کافیشاپ را در سرم انداخت. البته کافیشاپی که بیشتر از قهوه، بستنی در آن سرو کنم. بستنی … مشتریهای خندان و حقوق مثلاً تصاعدی.
هر کاری میکردم تا مشتریها زیادتر از روز قبل بشوند. پلاکارد میگرفتم دستم. داد میزدم. پیج اینستاگرام راه انداخته بودم. هرچند فالوور چندانی نداشتم. حتی یک لباس میمون از اتاق نمایش مدرسه کش رفتم و آن را میپوشیدم و سر خیابان میایستادم و با ایما و اشاره دستگاه بستنی را میکردم توی چشم بچهها تا هر طور شده ننهبابایشان را بکشند و بیاورند پای دستگاه و پول بدهند و بستنیشان را بگیرند. نقشهام گرفته بود و کار خوب پیش میرفت. تازه چند وقتی میشد وظیفه میمون بودن را سپرده بودم به مصطفی و بیشتر دنبال ایده کافه خودم بودم که اولین کافیشاپ در گلشهر افتتاح شد و بعد یکی دیگر و بعدی و بعدی.
حالا بعد از این «شکست ایدهای» که بهمراتب بدتر و کشندهتر از هزاران شکست عشقی بود، تقریباً همه مشتریهایمان را به لطف «شبهای منهتن» از دست داده بودیم و سه هفتهای بود که به مگسها کلاغپر میدادیم! ایده مصطفی سم چغندر بود و ایده من … قطعاً ایده من خلاقانهتر، عملیتر و هزاران برابر کارسازتر از ایده او بود. ایده من این بود: بستنیفروشی جادویی!
«نَمَنه؟!»
«گفتم که بستنیفروشی جادویی!»
ایدهام را برای مصطفی توضیح دادم که در واقع ترکیبی بود از فالی که با قهوه میگیرند و یک نوع دسر که حتی اسمش را نمیدانستم و توی سریالهای خارجی دیده بودم. اینطور بود که کیک دسرت را میخوردی و وسط آن یک یادداشت بود که از آینده خبر میداد. یک جمله کوتاه! مثلاً «امروز شانس به تو رو میکند!» یا یک هشدار کمککننده: «امروز مراقب وسایلت باش تا چیزی را گم نکنی.»
«حالا ما اون دو تا رو ترکیب میکنیم و اسمش رو هم میذاریم بستنی پیشگو یا بستنی جادویی.»
مصطفی چشمهای ریزش را ریزتر کرد و گفت: «ایدهت همین بود؟ که یه یادداشت بذاری لای بستنی؟! یه لحظه تصور کن داری با لذت بستنی میخوری یهو یک تیکه کاغذ خیس و لیچ بیاد زیر دندونت. یا روی زبونت. عُق. من یکی که اصلاً حال نکردم باهاش داداش!»
«یعنی این همه بستنی خوردی یه ذره به قیفش توجه نکردی! متاسفم برات. ببین بهجز اون بستنیای که اول پر میشه، بقیه بستنیا همیشه ته قیفشون خالیه، فال رو میتونیم اونجا بذاریم.»
مصطفی دستمالش را تکاند و لم داد روی صندلی پلاستیکی که پایههایش زیر فشار کج شده بودند: «بفرما! فالگیر هم شدیم! دست بردار جون ما.»
«هیچی نگو دو دقیقه ببینم چی دارم میگم. منظورم همون جمله پیشگوئیه. تازه یه کار دیگه هم میتونیم بکنیم …»
و شیرفهمش کردم برنامه از چه قرار است. آخر شب با هدف عملی کردن نقشه، راه افتادیم سمت خانه ما. پلاستیک داروهای مامان را که دیگر مصرفشان نمیکرد، بردیم داخل اتاق. یکییکی کپسولها را باز کردیم و پودر داخلشان را ریختیم بیرون. بعد روی کاغذهای یک در پنج سانتی که بریده بودم، شروع کردیم به نوشتن پیامهای مثلاً جادویی:
امروز لبخند تو عشق را بهسویت جذب میکند، پس لبخند بزن!
امروز تو توانایی انجام هر کاری را داری! نترس و به جلو حرکت کن!
امروز بهترین پیشنهاد عمرت را دریافت خواهی کرد! بیمعطلی قبولش کن.
امروز هر تصمیمی که بگیری، بهترین تصمیم است! فقط بگیرش!
و …
بعد از سه ساعت صد تا جمله جادویی نوشتیم، لوله کردیم و فرستادیم داخل کپسولهای خالی. بعد هم از پیج معصوم که یک کا فالوور داشت و همه اهالی گلشهر بودند، بدون اجازه و برای تبلیغ و اطلاعرسانی آغاز کار «بستنیفروشی جادویی»، یک استوری به انضمام لوکیشن گذاشتم. با اینکه معصوم فهمید و کلی غر به جانم زد و بعد از یک ساعت و نیم استوری را پاک کرد، ششصد تا بازدید خورده بود و همین کافی بود که از اول صبح هفتهشت تا مشتری داشته باشیم.
اولیش یک زن تپل بود که دو تا بچهاش دستهایش را گرفته بودند و دنبال خودشان میکشیدندش. آمدند و دور تنها میز مغازه نشستند. با خوشحالی کپسولها را داخل قیفها انداختم و رویش بستنی ریختم و دادم دستشان. مثل یک تکتیرانداز حرکاتشان را تا پایان زیر نظر گرفتم. زن که متوجه کپسول شد، چشمهایش از حدقه زد بیرون. یکی از بچهها هم که کپسول را از توی دهنش درمیآورد، گفت: «مامان این چیه؟»
زن پاک گیج شده بود. فوری پریدم جلو و گفتم: «بازشون کنین تا پیام جادویی امروزتون رو بخونین.»
بچههه که کلمه جادویی را شنید گل از گلش شکفت و با خوشحالی بازش کرد و کاغذ را داد به مامانه: «مامان بخونش، مامان بخونش.»
مادره اما انگار خوشش نیامده باشد، با اکراه جمله را خواند: «امروز هرچه بخواهی انجام میشود! پس فقط بخواه!»
بچههه دستهایش را به هم کوبید و با خوشحالی داد زد: «پس یه بستنی دیگه میخوام، یه بستنی دیگه، بازم جمله جادویی میخوام. فقط میخوام.»
بچه دیگر که ته قیفش را هم خورده بود گفت: «پس پیام جادویی من کو؟!» و زد زیر گریه. بچه اولی بالا و پایین میپرید و مدام تکرار میکرد که «بستنی جادویی میخوام. بستنی جادویی میخوام.»
مامانه کپسول خودش را داد به بچهای که گریه میکرد و به آن یکی هم تشر زد و بعد دست هر دو را گرفت و بهزور بلندشان کرد و رفت.
رو کردم به مصطفی: «امروز هرچه بخواهی انجام میشود! پس فقط بخواه؟!» این چه چرتی بود که نوشتی؟! پس فقط بخواه؟!
مصطفی زد زیر خنده: «مگه بد نوشتم؟ ندیدی بچههه یه بستنی دیگه هم خواست؟ اگه مامانه هم سر کیسه رو شل میکرد یه دونه به نفع ما میشد.»
همین موقع یک اکیپ بچهمدرسهای از راه رسیدند. یکی یک دانه بستنی جادویی … اما نماندند تا عکسالعملهایشان را آنالیز کنم. بستنیها را که گرفتند، رفتند. چند دقیقه بعد هم زن و مردی آمدند و نشستند. بستنیهایشان که آمد همه چیز عادی بود. اما به تهش و پیام جادوییشان که رسیدند، بعد از لحظهای پچپچ، مرده عربده کشید که: «این چه آشغالیه توی بستنیا؟!» مصطفی که رسماً قالب تهی کرد و پشت دخل سنگر گرفت. من اما هرچند با لکنت سعی کردم توضیح بدهم: «اینا پیام جادویی …»
قالتاقتر از آن بود که بگذارد جملهام را تمام کنم: «جادووو؟! چی داری میگی؟! جادومادو چه کوفتیه دیگه؟ زود باش پولم رو پس بده تا شکایت نکردم ازت.»
دست کردم توی دخل و پول دو تا بستنی را گذاشتم کف دستش و غائله را خواباندم. با رفتنشان نفسی دادم بیرون. همین موقع بود که مصطفی از پشت دخل درآمد و گفت: «از اولشم قیافه یارو شبیه چک برگشتی بود. چکای برگشتی رو چه به بستنی جادویی؟!»
«دقیقاً. مرتیکه اصلاً حالیش نبود.»
«معلوم نیست چی زده بود.»
«از این به بعد باید حواسمون جمع باشه دست هر کسی ندیم بستنیهامون رو.»
«آره، موافقم.»
حق با مصطفی بود. این یکی قیافهاش داد میزد پولبده نیست و دنبال بهانه میگردد. بهعلاوه، من بیدی نیستم که با این بادها بندری بزنم. همه سخنرانهای کلیپهای انگیزشی توی سرم رژه میرفتند …
اول با تو مخالفت میکنند، بعد مسخرهات میکنند، اما در آخر از تو تقلید میکنند! بله، هر گونه نوآوری توی این دنیا، باید این سه مرحله را رد کند. مثل روز برایم روشن است تا چند وقت دیگر همه بستنیفروشیها از ما تقلید خواهند کرد. پس نباید جا بزنیم. باید همه بفهمند شروع این ایده خفن از ما و از بستنیفروشی گلشهر بوده. چند صباح دیگر از اینجا تا ته کوچه صف میکشند برای بستنیهای جادویی. بعد میدهم روی تابلوی سردر مغازه بزنند «بستنیفروشی جادویی گلشهر، شعبه دیگری ندارد!» این صندلیهای پلاستیکی را هم میدهیم بازیافت و چند دست میز و صندلی چوبی با پایههای آهویی میگیریم. توی کوچه هم سایهبان میزنیم، ملت عشق کنند موقع بستنی خوردن. چند تا گلدان شمعدانی و زاموفلیا و سانسوریا هم از گلکده افتخاری میآوریم.
توی همین فکرها بودم که یک دسته دختر و پسر، شاد و خندان از راه رسیدند. قیافهها همه بشاش و شبیه پول نقد. طلای خالص. چشمکی حواله مصطفی کردم. او هم شروع کرد به بازارگرمی و لفظبازی. کپسولهای جادویی را ریختم توی قیفها و بستنیها را دادم دستشان. تا شب همینجور بستنی فروختیم. آنقدری که توی خواب هم داشتم بستنی میفروختم و بعد خیلی زود پولم از پارو بالا رفت و کافیشاپ شبهای منهتن را کوبیدم و بهجایش یک بستنیفروشی لاکچری زدم. برای افتتاحیهاش هم دو تا خواننده آورده بودم که بهجای میکروفون یکی یکدانه بستنی قیفی دستشان بود و لیسش میزدند. همه دستگاههای بستنی هم اختصاصی برای بستنیهای خودمان طراحی شده بودند و دیگر نیازی نبود جملههای جادویی را با دست بنویسیم و داخل کپسول بگذاریم و بعد بیندازیم توی قیف بستنیها. رؤیای شیرینم با آلارم گوشی به پایان رسید و دومین روز جادویی کاری شروع شد.
سه روز بعدی را رسماً در خواب و بیداری بودم. بیشترین تعداد مشتریها از بین بچهمدرسهایها بودند. گلهای، پرسروصدا و پرمدعا! همه هم از دَم کشتهمرده و هلاک بستنی جادویی! شرط میبستند سر اینکه پیام جادویی کدامشان باحالتر است. پیام هر کسی مسخرهتر بود باید بقیه را مهمان میکرد و پول بستنیها را او میسُلفید. کَلکَلهایشان مرا به این فکر انداخت که بین همه آن پیامهای جادویی مثبت، چند تا پیام هم محض خنده و جذابتر شدن شرطبندیها و باقی ماجرا بگذارم:
امروز اگه شیش دنگ حواست رو جمع نکنی یه وسیله خیلی مهمت رو به فنا میدی.
کارت آمایشت رو جا نذاری ها که اول گلشهر بگیربگیره!
پنیر بدون گردو نخور داداش، از اینی که هستی خنگتر نشی.
امروز از اون روزاست که دست به طلا بزنی خاک میشه! اخراجت از کار/مدرسه حتمیه!
امروز فقط مواظب باش شست پات نره تو چشمت!
و …
ظهرها بعد از تعطیلی نوبت صبح، مغازه میشد مدرسه. بس که همه بچهمدرسهایها بهخاطر بستنی جادویی صف میکشیدند و سروصدا راه میانداختند، کوچه از بازار شلوغه هم شلوغتر میشد. اکبر انگار از این وضعیت راضی نباشد، میآمد جلوی در کافه میایستاد به سیگار کشیدن و مثل بُز زل زدن به ما. هرچند هنوز مشتریهای خودش را داشت و هنرمندها و هنرمندنماها نمیآمدند بستنیهای ما را لیس بزنند، اما یک نارضایتی خاصی توی چشمهای اکبر موج میزد. روزی که اکبر و شریک ایرانیاش بههمراه باریستای کافهشان سه تایی با هم آمدند جلوی در کافه و به بهانه سیگار، ما را زیر نظر گرفتند و شروع کردند به پچپچ، فهمیدم احساس خطر کردهاند. حالا کجایش را دیدهاید؟ آقایان 5+1 بودند و من ایران و دستگاه بستنیساز قیفی نیکنام مدل گلشهر تکفاز هرمتیک هم غنیکننده اورانیوم! اورانیوم چی بود؟ کپسولهای جادویی! و حالا من توی پایگاه انرژی هستهای خودم سخت مشغول کار بودم و از همین حالا آماده برای زدن زیر هر برجام پیشنهادیای از طرف آنها. بله، حدسم درست بود. اولین پیشنهاد مذاکره از طرف 5+1 توسط خواهرم به من ابلاغ شد:
«هی مهدی! امروز که با بچههای شعر کافه بودیم، آقای محمدی گفت بهت بگم نیروی کار میخوان تو کافهشون.»
موهایم را دادم عقب: «کدوم کافه؟ محمدی کیه؟»
معصوم جا خورد: «وا! اکبر محمدی دیگه. چی میگین بهش شما؟ آها اکبر! یهمدت با هم رفیق شیش نبودین؟»
مقاومت کردم: «یادم نمیاد.»
معصوم ولکن ماجرا نبود: «صاحب کافه منهتن، همسایه قبلیمون، تهِ یعقوبی، همون که تازگیا یه 111 خریده، مثل ندیدبدیدا گواهینامهش رو استوری کرده بود. همون که خواهرش عروس کربلایی شده بود و یه ماه پیش هم با کلی جنجال جشن گرفت با شوهرش رفت آلمان.»
نفس کم نمیآورد این معصوم.
«باشه بابا فهمیدم.»
«خوب نظرت چیه؟»
«چی چیه؟»
معصوم چشمهایش را گرد کرد: «وا! دو ساعته قصه دارم تعریف میکنم مگه؟! پیشنهاد کار داده بهت.»
گفتم: «من خودم کار دارم.»
معصوم توی سر مال زدن خوب بلد بود: «اون کاره؟ صبح تا شب علاف چهار تا بستنی! حالا کاش حقوقش خوب باشه. نه پرستیژ داره، نه …»
پریدم وسط حرفش: «لابد گارسون اکبر بشم پرستیژ داره؟»
«کی گفت گارسون؟»
«پَ نَ پَ اکبر قراره مدیریت کافه رو بده به من.»
حرفم را زدم و برای پایان دادن به این بحث سرم را کردم زیر پتو که مثلاً دیگر خوابیدهام. وگرنه معصوم کوتاهبیا نبود و تا صبح مغز نداشتهام را میخورد. هرچند او همچنان حرف خودش را میزد و آخرسر با لالایی غرغرهاش که شامل مقادیری «بعداً پشیمون میشی»، «کار درست و حسابی به تو نیومده» و «واقعاً که بیلیاقتی» میشد، به خواب رفتم.
صبح بعد از بالا دادن کرکره مغازه اولین کاری که با مصطفی کردیم این بود که دو تا بستنی جادویی برای خودمان، به نیت پیشگویی روزمان بزنیم.
پیامی که از بستنی جادویی مصطفی درآمد یکی از خزعبلات خودش بود که با دستخط کج و کولهاش نوشته بود: «هیچ چیزی توی این دنیا مهمتر از خودت نیست. حتی دوستان نزدیکت.» و پیشگویی من هم یکی از پیامهای چرتی که محض خنده نوشته بودم: «بهزودی به تعطیلات خواهی رفت، زیرا از کار/مدرسه اخراج خواهی شد :)»
خندیدیم و خدا را شکر کردیم که اینها را خودمان نوشتهایم و قرار نیست حتماً اتفاق بیفتند. مصطفی هم قسم حضرت عباس را خورد هر کسی را بفروشد، من یکی را نمیفروشد. بعد آنقدر شلوغ و پلوغ شد که پیامهای جادویی را پاک فراموش کردیم. نزدیک ظهر، وسط قیل و قال دانشآموزها یک مأمور و یک سرباز آمدند داخل مغازه. تا دیدمشان دستم رفت سمت جیب پیراهنم و وقتی مطمئن شدم کارت آمایشم توی جیبم هست خیالم راحت شد. وقتی سرباز گفت: «دو تا بستنی جادویی بیار»، دیگر نیشم تا بناگوش باز بود و سناریوی اردوگاه و لب مرز شدن بهکل محو شد. دو تا پیام توی بستنیها گذاشتم و خداخدا میکردم پیامهای مثبت و درستحسابی باشند تا خدای نکرده خاطرشان مکدر نشود. بعد بستنیها را سر میز بردم. تا بستنیها آماده شوند، مصطفی از فرصت استفاده کرده و میز را برایشان دستمال کشیده بود. شروع کردند به خوردن و ما دست به سینه ایستاده بودیم به تماشا. صدای منتظران بستنی که درآمد، به خودمان آمدیم و دوباره دست به کار شدیم. یک چشمم به بستنیها و بچهها بود و آن یکی چشمم به مأمور و سرباز که چطور با دقت بستنیهایشان را خوردند و بعد که به کپسولها رسیدند با احتیاط بازشان کردند.
مأموره با صدای بلند پیامش را خواند: «اگر میخواهی عدالت در جهان برقرار شود، اول از همه خودت به آن پایبند باش.» بعد لبخندی زد و گفت: «به به!» و رو کرد به سربازه: «بخون ببینم پیام تو چیه؟»
کارخانه قند فریمان توی دلم آب میشد. سربازه خواند: «امروز به بهانههای دیگران توجه نداشته باش! و کاری را که میدانی درست است انجام بده!»
با لبخند و نگاه سرشار از رضایت بلند شدند و آمدند جلوی دخل. آماده بودم بگویم: «اصلاً قابل شما رو نداره. مهمون ما باشین جناب سروان.»
اما جناب سروان بهجای درآوردن کارت بانکی، بیسیمش را درآورد و بعد رو به من و مصطفی گفت: «جمع کنین بریم.»
من و مصطفی با هم پرسیدیم: «کجا؟»
و جواب گرفتیم: «کلانتری.»
هرچه مصطفی قسم و آیه آورد: «ما که کاری نکردیم جناب سروان»، مأموره هی تکرار کرد: «اگر میخواهی عدالت در جهان برقرار شود، اول از همه خودت به آن پایبند باش.» و سربازه هم پشتبندش میگفت: «امروز به بهانههای دیگران توجه نداشته باش! و کاری را که میدانی درست است انجام بده!» در بهت و ناباوری بچهمدرسهایها و عاشقان بستنی، کرکره را پایین کشیدیم و سوار ماشین پلیس شدیم و تا برسیم به کلانتری اول گلشهر انگار یک قرن طول کشید. تمام مدت خودم را پشت میلهها، توی اردوگاه، لب مرز و زیر مشت و لگد میدیدم و حرفهای معصوم توی گوشم مثل وز وز یک مگس مزاحم بود: «بعداً پشیمون میشی … کار درست و حسابی به تو نیومده … واقعاً که بیلیاقتی … .»
توی کلانتری، داخل یک اتاق و روبهروی یک جناب سروان دیگر که نشستیم و ازمان پرسید: «میدونین واسه چی اینجایین؟» تازه به خودمان جرئت دادیم که بگوییم: «نه. واسه چی؟»
دوباره پرسید: «یعنی نمیدونین واسه چی اینجایین؟»
ما باز جواب دادیم: «نه. واسه چی؟»
خندید و گفت: «امروز بستنی نخوردین؟ بستنیهای جادوییتون پیشگویی نکردن امروز قراره چه اتفاقی بیفته براتون؟ یا فقط این چرت و پرتا رو به خورد بچههای مردم میدین؟!»
مصطفی مثل گچ سفید شده بود و میتوانستم حدس بزنم من هم دستکمی از او ندارم.
جناب سروان ادامه داد: «اولاً کاری که کردین کاملاً غیربهداشتیه. ثانیاً دو سه تا شکایت شده ازتون که به بچههای مردم کپسول و کاغذ خوروندین.»
منِ خل و چل ذهنم رفت سمت پیامی که امروز از بستنی جادوییم گرفته بودم. انگار مصطفی هم ذهنش همان طرفی رفته بود که قسم حضرت عباس را فراموش کرده بلافاصله دهنش را مثل اسب آبی باز کرد و من را مثل سیبزمینی فروخت: «به خدا جناب سروان همهش ایده این مهدی بود. من گفتم نکنیم این کارو. البته قصد بدی نداشتیم. فقط میخواستیم مردم رو خوشحال کنیم.»
ای نامرد! شاید هم تأثیر کار در کوچه سیبزمینیفروشها بود. مثل یک نفرین. وگرنه مصطفی اصلاً همچین آدمی نبود.
«به هرحال اینجا هستین تا به پروندهتون رسیدگی بشه.»
دیگر نه چیزی میشنیدم و نه میفهمیدم. انتظار توی بازداشتگاه، آمدن بابا و حاجی و مامان و معصوم، بابای مصطفی و اکبر، حرف زدنشان، رفت و آمد سربازها، تاریک شدن هوا و … .
شب بود که همگی از پاسگاه آمدیم بیرون. من سرم را انداخته بودم پایین و چیزی نمیگفتم. معصوم با سرعت نور بر ثانیه غر میزد، مامان ناله و نفرین میکرد و بابا همه سرکوفتهایی را که قبلاً زده و نزده بود یکجا تقدیمم میکرد. حاجی سر تکان میداد و افسوس میخورد. اما خدا را شکر هنوز سکته نکرده بود و مسیرش با ما یکی نبود و بعد از تعارف «برسانمتان» و قبول نکردن بابا با جمله «دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم»، سوار ماشینش شد و رفت. پیاده راه افتادیم سمت خانه. پیادهروی در شب را دوست داشتم و سعی میکردم حداقل از هوا لذت ببرم. هوا خنک بود و نسیم غرها و نالهها و سرکوفتها را در گلشهر میپراکند. همین که پیچیدیم داخل کوچه سیبزمینیفروشها، معصوم با آرنج به پهلویم زد و مغازه بستنیفروشی را نشانم داد: «ببین از بهداشت اومدن پلمپش کردن!»
آنقدر با هیجان جملهاش را گفت که انگار دارد خبر نوبل گرفتن یک افغانستانی را میدهد. چشمم به نوشته قرمز «پلمپ شد» افتاد. هنوز کاملاً هضمش نکرده بودم که باز معصوم با آرنج به پهلویم زد: «بیا جواب این رو بده!»
یک نفر به اینستاگرامش دایرکت داده بود: «امروز اومدیم بستنی جادویی بخوریم. در مغازه بسته بود. چه زمانی باز هستین ما بیایم؟»
موهای تنم سیخ شد و دوباره به یاد پیام جادویی صبح افتادم. آن از پیام من که میگفت: «بهزودی به تعطیلات خواهی رفت، زیرا از کار/مدرسه اخراج خواهی شد :)» و آن هم از پیام مصطفی و فروختن رفیقش که من باشم. از حق نگذریم پیشگوییهای درستی بودند و بستنیهایمان جدیجدی جادویی!
برایش نوشتم: «متاسفانه تا اطلاع ثانوی تعطیلیم.»
از دایرکتش که آمدم بیرون دیدم چند نفر دیگر هم راجعبه ساعت کار بستنیفروشی سؤال پرسیدهاند. حوصله نداشتم هی آرنج معصوم توی پهلویم باشد و تک به تک جوابشان را بدهم و غر بشنوم. فوراً از همان اکانت معصوم یک استوری گذاشتم و نوشتم: «بستنیفروشی جادویی گلشهر، دیگر شعبهای ندارد!»
یعنی همین؟ این بود پایان آن خواب و خیالها؟! تکلیف آن سه مرحله چه میشود پس؟ اول با تو مخالفت میکنند … خُب! کردند. دو مرحله بعدی هنوز مانده! چراغی داشت توی ذهنم روشن میشد. خودم را با دو قدم سریع به معصوم که از او عقب افتاده بودم، رساندم و آرام، طوری که مامان و بابا نشنوند گفتم: «هی معصوم! به نظرت اگه با آقای محمدی حرف بزنیم، میتونه با کمک شریک ایرانیش، پلمپ مغازه رو برداره؟»
معصوم پشت چشمی نازک کرد و گفت: «کدوم محمدی؟»
معلوم بود دارد تلافی میکند. ولی من بیدی که فکرش را میکرد نبودم. پس صدایم را نازک کردم، ادای خودش را درآوردم و با سرعت صد کلمه بر ثانیه گفتم: «اکبر دیگه! همون که یهمدت باهاش رفیق شیش بودم! صاحب کافه منهتن، همسایه قبلیمون، تهِ یعقوبی، همون که تازگیا یه 111 خریده، مثل ندیدبدیدا گواهینامهش رو استوری کرده بود، همون که خواهرش عروس کربلایی شده بود و یه ماه پیش هم با کلی جنجال جشن گرفت با شوهرش رفت آلمان.»
معصوم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلند زد زیر خنده. از خنده معصوم من هم خندیدم. مامان تشر زد: «تیر به جیگرت بخوره! مغازه حاجی رو پلمپ کردی، حالا میخندی؟»
اما دیگر دیر شده بود. حتی بابا هم داشت میخندید و صدای خنده ما تمام کوچه را پر کرده بود.